فروید،جنگ و فرهنگ
زیگموند فروید در ماههای مارس و آوریل سال ١٩١٥ میلادی، درست شش ماه پس از آغاز جنگ جهانی اول، در دو مقاله با عناوین "سرخوردگی از جنگ" و "رابطۀ ما با مرگ"، به تبیین نظر خود دربارۀ پدیده جنگ و مرگ پرداخت.
فروید نظریه روانشناختی خود پیرامون جنگ را در این دو مقالۀ نسبتاً طولانی طرح کرده است. بعدها این مقالهها در مجموعه آثار او زیر عنوان "مباحثی روزآمد دربارۀ جنگ و مرگ" انتشار یافتند. اما اغلب کسانی که در پی آشنایی از نظر فروید دربارۀ جنگاند، نه به مقالهها و کتاب مورد اشاره، بلکه به نامههایی مراجعه میکنند که فروید چند سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم در پاسخ به آلبرت آینشتین نوشت.
مسئلۀ ممانعت از جنگ
آلبرت آینشتین در سال ١٩٣٢ میلادی به توصیه آنری بونه، رئیس "انستیتوی بینالمللی همکاریهای معنوی" در پاریس که به او پیشنهاد تبادل نظر با دانشمندی سرشناس را داده بود، نامهای به فروید مینویسد. آینشتین بهرغم آنکه اعتقاد چندانی به روانشناسی نداشت، در نامهاش به فروید از او میخواهد تا مسئله ممانعت از جنگ را از منظر روانشناسی بررسی کند.
آینشتین در جایگاه دانشمند علوم طبیعی در جستوجوی راه حل عملی پیشگیری از وقوع جنگ است. او که به استدلال قیاسی دقیق عادت کرده، امیدوار است با نظریهپردازی و طرح استدلالهای محکم علمی، شوق انسانها به شرکت در جنگ را نه تنها تضعیف که بهکل بتوان از میان برداشت. آینشتین نامه خود به فروید که تاریخ ٣٠ ژوییه سال ١٩٣٢ میلادی را بر پیشانی دارد، با این پرسش آغاز میکند: "آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟"
فروید اما به کارگیری خِرَد و استدلال منطقی را راه مناسبی برای هدایت رشد روان انسانها در جهت مقابله با جنگ نمیداند. او بر این باور است که معقولترین، تیزبینترین و زیرکترین انسانها، تحت شرایطی، بَرده و مقهور احساسات و غرایز خود میشوند. او سهولت بسیج مشتاقانه انسانها برای شرکت در جنگ را در وجود غریزۀ تخریب میداند و نه تنها امیدی به محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها ندارد، بلکه وجود آنرا لازمۀ ادامه حیات میداند.
نسبت "حقوق" با "زور"
فروید در نامهاش از بررسی نسبت "حقوق" با "زور" آغاز میکند. او بر این باور است که تضاد منافع میان انسانها در اساس با توسل به زور خاتمه پیدا میکند. این اصل در دنیای حیوانات نیز که انسان نباید خود را از آن جدا بداند، مصداق دارد.
در آغاز و در زمانی که انسانها به صورت گَله زندگی میکردند، زور بازو تعیین میکرد چه چیزی به چه کسی تعلق دارد و در پیشبرد کارها از اراده و خواست چه کسی باید پیروی کرد. قدرت بازو به زودی جای خود را به استفاده از ابزار تولید داد. پیروزی از آنِ کسی بود که بهترین اسلحهها را در اختیار داشت و یا به بهترین وجه از آنها میتوانست استفاده کند. با پیدایش اسلحه، برتری فکری جای زور بازو را گرفت.
هدف اصلی جنگ این بود که طرف مقابل با خساراتی که به او وارد میشود و با از بین بردن نیروی او، مجبور به چشم پوشی از خواستها و دعویهای خود شود. این امر زمانی کاملاً به نتیجه میرسید که پیروزی نهایی بر رقیب و به عبارتی، نابودی و کشتن دشمن امکان پذیر میبود.
فروید معتقد است که منشاء پیدایش حاکمیتِ قدرتهای بزرگ، زور صرف یا نیروی متکی به دانش آنهاست و امروز هم بهرغم تغییر و تکامل شیوههای حکومتی، باز تنها راه رسیدن به حق، زور است. البته این بار نیز زور با همان هدف و ابزار عمل میکند و خود را در مقابل کسانی که به مقاومت برخاستهاند، باز مییابد؛ تنها با این تفاوت که این بار زور شکل فردی ندارد، بلکه قدرتی اجتماعی است.
چنین بهنظر میرسد که بررسی موجز فروید از نسبت زور و حقوق و استدلالهای او در این زمینه، هنوز هم به قوت خود باقیست. بهویژه وقتی میبینیم که در هفتاد سال گذشته، بهرغم دو جنگ جهانی، هنوز جنگهای کوچک و بزرگ در گوشه و کنار جهان در جریان است و ما شاهد ناتوانی سازمان ملل و حتی واماندگی اکثریت اعضای آن در مقابله با اعمال قدرت و ترکتازی اعضای زورمند و رفتارهای مستبدانه کشورهای کوچک و بزرگیم و هر بار "زور" بر "حقوق بینالملل" فائق آمده است.
"صلح پایدار"
با نگاهی گذرا به تاریخ بشر، میبینیم که همواره اختلافاتی میان یک یا چند موجودیت اجتماعی، اختلافاتی میان واحدهای کوچک و بزرگ شهری، منطقهای، میان قبایل، اقوام، ملتها، امپراتوریها وجود داشته است که اغلب با زورآزمایی و جنگ خاتمه یافته است. چنین جنگهایی یا با غارت و یا با انقیاد کامل و استیصال یکی از طرفین پایان گرفته است.
البته فروید درباره فتوحات جنگی داوری یکسانی ندارد؛ برخی مانند مغولها فقط بدبختی و سیه روزی به بارآوردند و در مقابل برخی با ایجاد واحدهای اجتماعی بزرگتر، به انتقال و تبدیل زور به حقوق یاری رساندند و امکان توسل دوباره به زور را از میان برداشتند و با برپایی نظام حقوقی جدیدی، سبب کاهش یا حتی رفع اختلافات شدند.
او بر این باور است که جنگ وسیلهای نامناسب برای برقراری "صلح پایدار" نیست؛ چرا که قادر است واحدهای بزرگی را پدید آورد که در محدودۀ آنها قدرت مرکزی مقتدری، وقوع جنگهای تازه را غیر ممکن سازد. با این همه نتیجه فتوحات دوام نمییابد و واحدهای جدید اغلب در اثر وحدت اجباری بخشهای مختلف، به زودی از هم میگسلند.
فروید طرحی را که از جامعۀ جهانی ایدآل خود میریزد، پنداری بیش نمیداند و معتقد است که چنین آرامشی تنها در عالم نظر متصور است و در عمل وضعِ پیچیدهای پیدا میکند؛ زیرا اجتماع در آغاز دربرگیرنده افرادی و گروههایی با قدرت و امکانات نابرابر است که پس از جنگ و انقیاد و انقلاب، به فاتح و مغلوب و ارباب و بنده و رهبر و پیرو تبدیل میشوند.
غریزه معطوف به جنگ
فروید معتقد به وجود غرایز گوناگون در انسانهاست و آنها را کلاً به دو گونه تقسیم میکند: یکی غریزۀ عشق که خواهان صیانت و وحدت است و فروید آن را "غریزه شهوانی" میخواند. این غریزه را، با آگاهی گسترده از مفهوم عام پسند جنسیت، میتوان غریزه عشق یا "غریزه جنسی" نامید. از سوی دیگر، در درون هر انسانی "غریزه پرخاشگری" یا "غریزه تخریب" نیز فعال است که خواهان انهدام و کشتار است و بهدرستی نام "غریزه مرگ" به آن دادهاند.
بنابراین رفتار انسانها دارای پیچیدگی مختص به خود است؛ زیرا به ندرت رفتاری را میتوان یافت که تنها از یک غریزه متأثر شده باشد. به باور فروید هر کنش و رفتار به گونهای خودانگیخته، آمیزهای از غریزه عشق و تخریب است. انگیزههای بسیاری باید همزمان با هم تلاقی کنند و بر هم تأثیر گذارند تا کنش و رفتار انسان امکان پذیر گردد.
از اینرو، زمانی که انسانها به جنگ فراخوانده میشوند، انگیزههای درونی مختلفی پاسخگوی توافق آنها با جنگ است، انگیزههای نیک و بد، انگیزههایی که با صدای بلند بازگو میشوند و انگیزههایی که با سکوت برگزار میشوند. ولی بیتردید میل به تعرض و تخریب جزو آنهاست.
وحشیگریهای بیشمار در تاریخ، مؤید وجود چنین تمایلاتی است و توانایی آنها را اثبات میکند. گاهی که سفاکیهای تاریخ را مینگریم، این تصور در ما قوّت میگیرد که انگیزههای اصیل فقط بهانۀ ارضای امیال تخریبی بودهاند. برای مثال به هنگام وقوع وحشیگریهای دادگاههای تفتیش عقاید مذهبی، انگیزههای معنوی در ضمیر خودآگاه جای گرفتند و انگیزههای تخریبی به گونهای ناخودآگاه آنها را تقویت کردند.
چرا با جنگ مخالفیم؟
حال اگر بپذیریم که تمایل به جنگ از غریزه تخریب سرچشمه میگیرد، میتوان با استمداد از رقیب او، یعنی غریزه عشق، راه مقابله با جنگ را در آموزۀ اسطورهای غریزه یافت. هر آنچه موجد پیوند احساسی میان انسانها میشود، میباید در مقابله با جنگ به کار گرفته شود. این پیوندها به دوگونهاند: یکی در روابطی نظیر رابطه عاشقانه پدید میآید؛ حتی به مفهوم افلاطونی آن. فروید از این سخن خویش شرمنده نیست؛ زیرا در آموزههای دینی نیز آمده است که "همنوعان خویش را همانند خودت دوست بدار!"
نوع دیگر این پیوندها از طریق احساس یگانگی و همذاتپنداری پدید میآید. هرآنچه اشتراک مساعی استواری میان انسانها پدید آورد، به تحکیم احساس یگانگی و همانندی یاری میرساند. بخش بزرگی از جامعه بشری بر این وجوه بنا شده است.
فروید در نامهاش به اینیشین این پرسش را مطرح میکند که اصولاً چرا ما در مقابل جنگ چنین سخت برآشفته میشویم؟ شما و من و بسیاری دیگر؟ چرا ما به جنگ نیز چون دیگر مصائب آزاردهندۀ زندگی تن در نمیدهیم؟ چرا جنگ را امری طبیعی در نظر نمیگیریم که علل زیست شناختی دارد و تجربه به ما نشان داده که عملاً اجتنابناپذیر است؟
او خود در پاسخ این پرسش میگوید: چون هر انسانی حق حیات دارد؛ چون جنگ، زندگی سرشار از امید انسانها را تباه میکند؛ چون با اسارت کشیدن انسانها، آنان را خوار و خفیف میسازد و راهی اردوگاههای مرگ میکند؛ چون بر خلاف انسان، او را به کشتار همنوعانش وامیدارد؛ چون ارزشهای مادی گرانبهایی که حاصل تلاش و کوشش و کار انسانهاست، ویران و نابود میکند.
افزون بر اینها، چون جنگ به شکل کنونیاش دیگر امکان تحقق آرمان قهرمانانه گذشته را دربرندارد و در جنگهای آتی به خاطر تکامل جنگ افزارهای مدرن، نابودی کامل یکی از طرفین و شاید هر دو طرف درگیر را درپی خواهد داشت.
فروید تأکید میکند که فرایند رشد فرهنگی علت اصلی برآشفتن ما از جنگ است. نگرش روانی که فرایند تکامل فرهنگی به ما تحمیل کرده است، شدیداً در تضاد با جنگ قرار دارد. از این رو در مقابل جنگ برآشفته میشویم و قادر به تحمل آن نیستیم. این تنها مخالفتی عاطفی و وازنشی عقلانی نیست، بلکه برآشفتن صلح طلبان، یک نابردباری ذاتی است؛ گویی حساسیتی بنیادیست در شدیدترین حالت آن. در واقع چنین مینماید که تحقیری که جنگ بر زیباشناسی روا میدارد، چندان کمتر از وحشیگریهایش مایه بیزاری و مخالف صلحطلبان با آن نیست.
جنگ و فرهنگ
فروید این "حساسیت بنیادی" را برخاسته از فرایندِ رشد و تکامل فرهنگی میخواند که از زمانهای بسیار دور ادامه دارد. او معتقد است، ما در واقع همه چیزمان را مدیون همین تکامل فرهنگی هستیم که بسیاری نام "تمدن" بر آن مینهند. از آنچه بهره بردهایم و از هر آنچه رنج میبریم برخاسته از همین فرایند تکامل فرهنگیست، تکاملی که علل و آغازش ناروشن، انجامش نامعلوم و برخی از ویژگیهایش به سادگی آشکار است.
از ویژگیهای روانشناختی تکامل فرهنگی، دو ویژگی از اهمیت بیشتری برخوردارند: یکی قدرتیابی خِرد که بر زندگی غریزی چیره شده است؛ و دیگری درونی شدن تمایلات پرخاشگرانه با همه پیامدهای سودمند و تمام عواقب خطرناکش.
فروید در پایان نامهاش این پرسش را پیش میکشد که تا کی باید در انتظار نشست تا دیگران نیز صلحطلب شوند؟ پاسخ فروید چنین است: "نمیدانم؛ اما شاید خیالبافی نباشد اگر به تأثیر دو عاملی امید ببندیم که در آیندهای نه چندان دور به جنگ و جنگطلبی خاتمه خواهند داد: یکی نگرش فرهنگی و دیگری ترس موجه از جنگ آتی. نمیتوان حدس زد که این راه از چه پیچ و خمهایی خواهد گذشت. اما به جرئت میتوان گفت: هرآنچه رشد و تکامل فرهنگی را تقویت و تسریع کند، بی گمان کاربردی مثبت علیه جنگ خواهد داشت".
منبع:
خبرگزاری BBC